روزي روزگاري مردم پاک و با خدا در دياري زندگي ميکردند که بوي خدا استشمام ميشد
شهر غرق بود در انصاف . مروت . حيا. و هرچه خوبي.
به راستي چه زيبا بود که غيرت و شهامت در آن زمان گل ميکاشت.
و گرمي خونها سرماي يخبندان را از ياد ميبرد.
اما امروز.
امروز ديار ما ديگر بويي از خدا ندارد.
مروت و صفا فراموش شده.
و حيا فقط سر نماز است.
به راستي که مردمان ديارم را چه شده؟
کجاست خونهاي گرمي که بر سرماي يخبندان ريخت
تا چادري از سر خواهري نيفتد و مادري سيلي نخورد.
کجاست؟؟؟
درباره این سایت